حکمتها و حکایتهای پهلوانی در شاهنامه
حکومت ضحاک و شروع دوران جاهلیت...!
حاکمیت رذائل و مرگ فضایل
تا واپسین سالهای عمر جمشید، حکومت نیکان برقرار و روش دادگری و عدالت حاکم بود. اما وقتی- به شرحی که در شماره پیشآمد- جمشید در اواخر عمر «منی» میکند و از «آیین و راه» منحرف میشود و خود را تاحد «آفریدگار» بالا میکشاند و باور میکند، به کژی و نابخردی میگراید، «فره ایزدی» از او سلب و راه برای نابودی خودش و سلطه حکومت «بدان» و گرفتاری و اسارت مردم، حتی دختران خودش (شهرناز و ارنواز) همواره میشود.
نحوه و روش حکومت جمشید چنان باعث اذیت و آزار طبقات مختلف مردم میشود که ایرانیان به «هر کسی جز او» رضایت میدهند و از غرور و تکبر جمشید به ظلم و ستم ضحاک پناه میبرند! و از چاله به چاه، آن هم چاهی مهیب گرفتار میشوند.
از اواخر دوران جمشید تا پایان دوران ضحاک (هزار سال، یک روز کم) حکومت نیکی جای خود را به حکومت بدی و زشتی میدهد. حکومتی که مظهر آن ضحاک است و در حکومتی که ضحاک بر آن حکومت میکند، معلوم است چه خبر است. فضایل در آن میمیرند و رذایل در آن رشد و پرورش مییابند، عالمان و فرزانگان خانهنشین میشوند و رجالهها و بیمخها بر مستد مینشینند، عقل یکسره تعطیل میشود و هوس حاکم میگردد. اگر بخواهیم این دوره از شاهنامه را با دوران تاریخی منطبق کنیم، بدون شک باید دوران ضحاک را آغاز « دوران جاهلیت» نامید که بیش از هر جا سرزمین مرکزی عربستان را شامل میشود و حاکمیت آن تا دوران ظهور اسلام و بعثت پیامبراکرم(ص) ادامه پیدا میکند و... (البته بعد از آن و حتی تا به امروز یعنی قرن بیست ویکم هم به صورتهای گوناگون، کم و بیش ادامه داشته است!)
فردوسی درباره حاکمیت و حکومت ضحاک در سه بیت همهچیز را روشن میکند:
نهان گشت آیین فرزانگان پرآگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز زنیکی نبودی سخن جز به راز
شکی نیست که حکومت ضحاک، کسی که در بست و به طور کامل در چنگ «ابلیس» اسیر است و چون موم بازیچه دست این دشمن بزرگ انسان، حکومتی ضد انسانی است و ظلم و بیداد و نامردمی و اختناق و تبعیض و تملق و ترس و... انواع و اقسام رذایل در آن سکه رایج و «ارزش» به حساب میآیند. این حکومت هزار سال، یک روز کم پا برجاست و هزار سال ایرانیان گرفتار چنین حاکم و حکومتی بودند. ضحاک آن چنان در برابر شیطان وا داده و تسلیم بود که برای رسیدن به قدرت و جانشینی پدر، به اغوا و تحریک ابلیس، پدرش (مرداس) را که مردی گرانمایه و دادگر بود، به قتل میرساند.
فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان بریشان ببخشود سود و زیان
ابلیس که ضحاک را موجودی مستعد برای بازی خوردن و گمراه شدن مییابد، دست از سر او- که حالا صاحب تاج و تخت هم شده و بر گردن مردم سوار شده- برنمیدارد و باز هم با وعدههایی او را میفریبد و بیش از گذشته به خود متمایل میکند:
چو ابلیس پیوسته دید این سخن یکی پند دیگر نو افکند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی زگیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی زگفتار و فرمان کنی
جهان سربه سر پادشاهی تو راست دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چون این گفته شد ساز دیگر گرفت دگرگونه چاره گرفت، ای شگفت!
خب! وقتی پادشاهان و امیران یک سرزمین گوش به فرمان ابلیس باشند و ابلیس برای آنها «خدایی» کند و تکلیف بایدها و نبایدها را تعیین کند و به قول فردوسی:
سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند
بوسه ابلیس و در رنج افتادن مردم
تکلیف مردم آن سرزمین و سرنوشت آنها ناگفته پیداست. ظلم و ستم هر روز دامنه وسیعتری پیدا میکند و مردم بیشتر در تنگنا و مضیقه قرار میگیرند و ... این وضعیت وقتی از این بدتر میشود که به دنبال بوسه ابلیس که در صورت خوالیگر، (آشپز) خوش دست آشپزخانه شاهی درآمده، دو مار سیاه بر کتف ضحاک میروید. بعد از آن که هر بار با تیغ بریدن مارها، مارهای تازهای بر شانه او میروید و درمان پزشکان موثر واقع نمیشود، ابلیس این بار به صورت پزشکی دلسوز ظاهر میشود و چنین تجویز میکند:
خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چارهای نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش
ابلیس بار دیگر دشمنی خود را از با «انسان» به نمایش میگذارد و از فرصتی که خود ایجاد کرده بود، نهایت استفاده را در جهت اعمال این دشمنی میبرد و به غلام حلقه به گوش خود، ضحاک- که فکر میکند شاه است و مقتدر است و هر کاری خودش! میخواهد انجام میدهد...!- توصیه میکند و برای او نسخه میپیچید که برای آرامش دادن به مارهایی که روی شانهاش روئیده- مارهایی که بر اثر گوش سپردن به رهنمودهای! ابلیس به جان ضحاک و بعد مردم افتاده بود- «مغز جوانان» را به عنوان خورش به آنها بخورانند، شاید از این روش بمیرند!
مارهای سیاه نشانه چیست؟
و باز هم ضحاک گم کرده راه و مسخ شده توسط ابلیس به این نسخه ضدانسانی عمل میکند و به جان جوانان ایرانی میافتد و دستور میدهد تا هر روز سر دو جوان را ببرند و از مغز آنها برای تغذیه مارها، طعام بسازند... و این وضعیت تا چهل سال قبل از «هزار سال، یک روز کم» ادامه پیدا میکند. قبل از آن که ببینیم در آن چهل سال آخر دوران ضحاک چه میگذرد، خوب است به این نکته ظریف هم اشاره شود که به راستی معنای روییدن مارها بر دوش ضحاک و به زحمت افتادن او و مصیبت دیدن مردم از ناحیه آن مارها چه معنایی می دهد؟ اهل فن و اساتید شاهنامهشناس، هر کدام به فراخور خود و بنابر سلیقه و دیدگاه و آبشخور فکری خود پاسخی به این سوال دادهاند. که بررسی یک یک آنها خارج از حوصله این مقال است، اما برای این که این پرسش بدون پاسخ نمانده باشد، به یک جواب خیلی روشن و بدیهی که شاید منطقیترین و بهترین آنها باشد اشاره میکنیم و آن این است که آن قدرت و کامیابی که یا دور شدن از مسیر حق و صراط مستقیم و بر خلاف رضای حق و با تحریک و اغوای شیطان به دست بیاید با آفات و بلایای جانکاه توام است که هم آن صاحب قدرت را (از لحاظ جسمی و روانی) یکسره و بدون درمان میآزارد و رنج میدهد و هم کسانی را که تن به چنین قدرت شیطانی سپردهاند و در برابر آن به مقاومت و مبارزه دست نمیزنند از شر آن مصون نیستند، قدرت بازیچه شیطان، دشمن انسان و گرسنه مغز و جان جوانان مردم است. این یک اصل بیبدیل تاریخ است. با مطالعه تاریخ، رویدادهایی که در زمانه و روزگار ما- و دمدستیتر از همه همین همسایه غربی ما،عراق روزگارصدام و...- اتفاق افتاده و میافتد، میبییم که تمثیل شاهنامه درباره ضحاک مار به دوش، در بسیاری از رویدادهای گذشته و حال مصداق عینی دارد و کتاب حکیم توس از این حکایات پرحکمت اخلاقی و عبرتآموز، فراوان دارد. از فرصت استفاده میکنیم و این نکته را هم میافزاییم که اصولا خدا محوری جهانبینی شاهنامه است و قهرمانان مثبت آن جملگی خداجو و در راه رضای یزدان گام برمیدارند. در اکثر داستانها و ماجراهای ان جنگ حق یا باطل، خیر یا شر، خداجویان و موحدان با اهریمن صفتان و گمراهان به شدت برپا و درگیر است و جانبداری راوی شاهنامه از جناح حق و خیر و خداجویان کاملاً آشکار و غیرقابل انکار است، به مصادیق این نکته در آینده اشاره میکنیم و به آن بیشتر خواهیم پرداخت.
بر گردیم به ادامه ماجرای ضحاک:
خواب ضحاک
گفتیم که این وضعیت و عمل به نسخه ابلیس تا چهل سال قبل از «هزار سال، یک روز کم» حکومت ضحاک ادامه پیدا میکند تا این که در یکی از این شبها، ضحاک خواب عجیبی میبیند، خوابی که و را وحشت زده میکند و آن را با مویدان درمیان میگذارد اما تا سه روز کسی جرات بازگویی تغییر آن را ندارد تا این که در روز چهارم به دنبال خشم و تهدید و اصرار شاه، یکی از مویدان زبان به سخن میگشاید و او را از واقعیتی هولناک که در آینده نزدیک به وقوع میپیوندد، با خبرمیسازد:
سه روز اندر آن کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم بر آشفت شاه بدان موبدان نماینده راه
که گر زندهتان، دار باید بسود و گربودنیها، بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون به دو نیمه دل، دیدگان پر زخون
از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینا دل و راستکوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام از آن موبدان او زدی پیشگام
دلش تنگتر گشت و بیباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پر دخته کن سر زیاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود
... و خلاصه این که:
کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه ترسش و سر و باد
چون او زاید از مادر پر هنر بسان درختی بود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو و برز به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه گاوروی به بندت درآرد زایوان به کوی
دلیل دشمنی فریدون
ضحاک از این پاسخ برآشفته میشود و از موبد دلیل دشمنی فریدون را سوال میکند:
بدو گفت ضحاک ناپاکدین چرا بنددم، چیست با منش کین؟
و موبد به این پاسخ میدهد که پدر فریدون یعنی آبتین هم از جمله کسانی است که به دست سربازان ضحاک کشته شده و از مغز سر او برای مارهای کذایی طعام تهیه شده است و به همین دلیل فریدون برای انتقام و کین خواهی علیه ضحاک وارد جنگ شده، پیروز میشود:
ضحاک از هوس میرود و بعد از آن که به هوش میآید دستور میدهد تا مامورانش به جستجوی فریدون برخیزند و از این پس مبارزه بیحاصل ضحاک را با «تقدیر» شاهدیم و اقدامات بیحاصل، نابخردانه و گاه جنونآمیز او را برای مبارزه با سرنوشتی محتوم که دیر یا زود یقهاش را میگرفت!